قصه دو مرد را بازگو می کند که از شهر فرشتگان به تهران می آیند و یکی پی مادربزرگ مریضش آمده و نامش ژوبین است و دیگری نامش بهروز است که پی مرگ پدرش آمده است. بهروز دنبال آثار نقاشی بجا مانده از کلکسیون پدرش آمده و خودش یک نقاش فرانسوی است. بعدتر اما کاشف به عمل میآید که بهروز حقه باز است و دروغ م یگوید و هویت دیگری دارد. او سال ها پیش به همراه پدرش از ایران فرار کرده بودند و پدرش با نارو زدن به او، تابلوهای هنری یک گالری را دزدیده و به ایران بازگشته و…